یه اتفاق..
سلااااام..من خاله ی هویارم خیلی هم دوسش دارم ...اصلا قبل اینکه به دنیا بیاد دوسش داشتمنمیدونم چرا....خب,خیلی طولانیش نکنم
یه روز تو خونه نشسته بودیم مث همیشه بیکااااارحوصلمونم بدجوری سر رفته بود که یهو بابای این کوچولو زنگ زد که بیااااین .....
مام بدو بدو رفتیم بیمارستاان .... نشستیم پشت در اتاق که نینی مونو بدنمگه دکترش میومد؟دیگه رفته بود رو اعصابم که یهوی دیدیم یکی بدو بدو رفت تو
و ما دوباره به انتظار نشستیم
(من و مامانم و بابای هویار و دختر عمم)
خلاااااااااصه سرتونو درد نیارم....بعد کلی انتظار دیدیم یه پرستار وااااااااای چه قدی چه هیکلی...بیچاره هویار گم شده بود تو بغلش
همه خوشحاااااااااال بودیم .....
بعدشم 2روزی تو بیمارستان بودن و اوردیمشون خونه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی